ظهر جمعه بود.زمان دیدار نزدیک بود...
میدونی منظورم کجاست؟
مدتها بود دلم پرزده بود به اونجا!!مدتها بود که لحظه شماری میکردم تا زودتر خودمو برسونم به اونجا
دلم تنگ شده بود!خیلی...خیلی
قصه ی عجیبی بود..قصه این آشنایی!!
نمیدونم اونا هم از اینکه دارم میرم دیدنشون خوشحالن یا نه...
اما ..فکر نمیکنم!!! یعنی مطمئنم که از دیدنم خوشحال نیستن!!!
دلیلشو خیلی خوب میدونم وقتی بهش فکر میکنم خیلی....
اجازه بدین بعدا براتون تعریف کنم
جریان این دوستی رو.......
خیلی برام دعا کنید...